گم شده

من یه هیولا زیر تختم دارم:)

گم شده

من یه هیولا زیر تختم دارم:)

لبخندش وطن است:)

پیام های کوتاه
  • ۲۹ تیر ۹۹ , ۱۳:۴۹
    پ.ن
  • ۲۹ تیر ۹۹ , ۱۳:۴۹
    های
بایگانی
آخرین نظرات

از افسران کپی کردم بخونیدش....

چهارشنبه, ۲۹ آبان ۱۳۹۲، ۰۸:۰۳ ب.ظ

از پنجره‌های داخل ساختمان، شراره‌های آتش و فتنه و دود هویدا بود.
ما اما باید به قرارمان می‌رسیدیم. تقاطع پاکستان و بهشتی...
دخترکی با روسری سبز و سنگی در دست، همین که ما را دید شعار داد؛ «توپ، تانک، بسیجی، دیگر اثر ندارد»
کسان دیگری هم بودند!
کمی آن سوتر، سطل‌های زباله آتش گرفته تا وسط خیابان هم رسیده بود!
نیروی انتظامی اما تازه داشت پیدایش می‌شد.
دخترک عرض خیابان را دوید و چند بار دیگری هم شعارش را تکرار کرد
خواست برود زیر برج ابتدای خیابان شهید حق‌پرست که مثلا گیر نیروی انتظامی نیفتد
اما هنوز به پیاده‌رو نرسیده، روسری از سرش افتاد.خواست برگردد که دید تعداد نیروها زیاد شده!
یکی از بچه‌ها که با ما بود،گفت: «نگهدار!»
گفتم: «اینجا خطرناک است، سنگ می‌بارد!»
گفت: «نگهدار بروم روسری‌اش را بدهم!»
گفتم: «تو هم بدتر از من، قیافه‌ات تابلوست.با سنگ می‌زنندها!»
گفت: «نگهدار!»
و رفت و آن روسری سبزرنگ را از کف خیابان برداشت و داد به دختر.
بامزه اینجاست که برای این کار، یک باتوم هم توی آن گیر و دار که جان می‌داد برای سوختن خشک و ‌تر باهم
از دوستان نیروی انتظامی نوش جان کرد!
وقتی این دوست ما برگشت ماشین
به او گفتم: «چی بهش گفتی؟» گفت: «روسری را دادم گذاشت سرش... گفتم؛ اینم از اثر بسیجی!»

نظرات (۳)

سلام

خیلی قشنگ بود

یاعلی

اجرت با امام حسین رهاجونم...

راستی با افتخار لینک شدی خواهری...

سلام

مهمانید به ...

http://zareh.blog.ir/post/230
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">