باب صفر از کتیبه اول
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۰۸
داشتیم با هم قدم میزدیم روپشت بوم اون ساختمون بلنده ک وقتی پایین رو نگاه میکنی روبه روت یه تابلوی بزرگ تبلیغاته، داشت همه اش حرف میزد از در و دیوار و همه جا خلاصه، یه هو ساکت شد. وایساد،برگشتم ببینم چی شده، گفت چرا تو دیگه نمینویسی!از یه سال بیشتر شده:(حواسم بهت هستاااا قرار بود وقتی پاییز اومد بنویسی ولی شروع نکردی الانمک بهار داره تموم میشه ... یه هو زدم زیر گریه،احساس فروریختن داشتم!چرا باید از نوشتن نه "نوشتن" انقدررر دور باشم نوشتنی ک بلند بلند بخوندش برام،نوشتنی ک تمام احساس و انرژیمو منتقل کنه!چقدررر دور شدم از قدیما!قدیما چقدر مینوشتم چقدر - چقدر میخوندم -هنوز دلتنگ کتاب خونه مدرسهمونم:(
خلاصه بگم!گفت چرا نمینویسی ولی من شندیم ک چرا هزار تا کار رو دوست داری گذاشتی کنار!
چرا دیگه رهای واقعی نیستی!چرا انقد از خودت دور شدی !
درس بهانه اس! راند بیمارستان بهانه اس! خستگی دانشگاه بهانه اس!
این رکود بیسابقه اس!
ف راست میگه من دکتر کنارکی ام، از همه چی کنارگی میکنم کلا:)
پ.نون:نوشته بودش قبل اینکه به خودتون برچسب افسردگی و اعتماد به نفس پایین بزنید ببینید دور و برتونو ک یه مشت آدم عوضی نگرفته باشن
پ.نون:استادمون پنج شنبه کلاس گذاشته بعد دانشگاه کنسلش کرده استاد هم گفته کلاس بجای دانشگاه توی سالن امفی تاتر بیمارستانه و توقع داره ما بریم سرکلاس:/میخام بپیچم برم سینما و باغ کتاب:)
پ.نون:کتاب دختری ک رهایش کردی رو ۱۰۰ص شو خوندم و به شدت چرت بود:/امیدوارم بقیه اش خوب باشه:/
پ.نون:۶۱٪ بازدید کننده های وبلاگم از آمریکاس😂😂