باید اعتراف بر خیلی چیزا
مثل حس های خوب همیشگی که عطیه خدا اند
مثل بهترین فرد زندگی هر کس یعنی مادر
مثل همین نفس کشیدن زیستن
مثل حس خوب مردن
مثل احساس بودن اقایی که هر روز منتظر همه ی ماست
دیروز اتفاقی بود....
و اعتراف بر مارا به سخت جانی خود این گمان نبود
ماه انقدر پایین دیشب بر تپه ی ماه که حتی هوس گرفتنش را با دستانم کردم
حتی تر اینکه دیشب باران عطر گل های زرد را چند برابر کرده بود
حتی تر بوی خوب چوب کلبه ی مرد اسمانی شده بود
و حتی ترین اینه و بود و مصحف نور که میدرخشیدند
و کودک و قلبش
که کسی از دور ترین نقطه شهر برای لحضاتی برای ان دو مهمانی گرفته بود
کودک میگریست
خیلی وقت بود که قلبی نداشت
موقع رفتن قلبش که شده بود
قالب تهی کرد و تا عصر روز بعد به هوش نیامد
و فکر کرد که شاید این دیدار تصاویر واهی باشند
دیروز اتفاقی بود...